خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی :
زمستان تمام شده و بهار آمده بود !
تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت
از میان شاخه های درخت نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:سلام خورشید
من تا الان دوستی نداشته ام با من دوست می شوی?
خورشید گفت:سلام اما
یخ با نگرانی گفت: اما چی?!
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی !
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم .
اگر من باشم تو نیستی ! می میری می فهمی ؟!
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی .
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد ،
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید !
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد در همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است!
درباره این سایت