ما قرار گذاشته بودیم
محرما
من روسریِ مشکی سرم کنم و شکلِ لبنانیا ببندمش
اونم پیرهن مشکی تن کنه و ریش بذاره و دل ببره ازمن
دوتایی بریم هیئت یا بزنیم به دلِ دسته هایِ عزاداری
اون بپره اون وسطُ و زنجیر بزنه، منم از دور نگاهش کنم و تو دلم آرزو کنم کاش ماهِ عسلمونُ کنارِ ضریحِ خودِ آقا سیدالشهدا باشیم و متبرک کنیم زندگی قشنگمونُ
ما قرار گذاشته بودیم، یعنی نذر کرده بودیم
پنج تا محرمِ اولِ زندگیمونُ
شیر کاکائو بدیم یا شربتِ زعفرون تو حسینیه روزِ عاشورا و هی تو دلمون قند آب شه که همُ داریم، که یه ساله دوساله، پنج ساله کنارِ همیم، اصلا مالِ همیم.
ما قرار گذاشته بودیم
پسرمونُ روزِ عاشورا با سربندِ "یا علی اصغر (ع)" ببریم دسته و حسیـنی بار بیاریمش و دخترمونُ زینبـی
ما قرار گذاشته بودیم
هزارتا محرمُ، کنار هم سر کنیم، کنارِ هم سینه بزنیم، اشک بریزیم، عزاداری کنیم، نذری بدیم.
نمیدونم اما کجا، لایِ صدایِ کدوم طبل و زنجیر تو کدوم دسته یهو هُررری از دلش افتادم که حالا هر عاشورایی که میاد و میره من جایِ اینکه تو دسته نگاش کنم و قنج بره دلم از بودنش، تو خونه میشینم و گوشامُ میگیرم و با هر صدایِ طبلی یهو هُررری وجودم میریزه و دلم زیر و رو میشه
یهو عین پتک میخوره تو سرم قول و قرارایی که گذاشته بودیم
با هر صدایِ طبلی یهو
نبودنش آوار میشه رو تنم، یهو هوار میشه رو سرم.
دستش را گرفته ای
میان جمعیت نگاهت میکند
دستت را میفشارد.
میگوید چقدر لباس مشکی به چشمانت می آید
راست میگوید
نگاهش میکنی
چشمانت را میبندی و میخندی برایش
یک نفر
از آنسوی خیابان
لا به لای همان جمعیت
نگاهتان میکند
و هم صدا با گریه ی عزاداران
زیرِ گریه میزند.!
درباره این سایت